خیانـت

ساخت وبلاگ
تقریبا یه سال پیش یه آقا پسری که توی مسیر رفت و آمدش منو هرروز میدیداومد و پیشنهاد رابطه داد. منم اوایل با سکوت ازش رد میشدم ولی دیدمهی با ماشین دنبالم راه میوفته، گفتم حالا شمارشو میگیرم ولی پیام نمیدم.روز بعدش باز دنبالم راه افتاده بود که چرا زنگ نزدی پیام ندادیگفتم خب حالا بذار پیام بدم، خودم بلدم چجوری دفعش کنمتوی تلگرام عکسای پروفایلشو دیده بودم و از تیپش خوشم نیومده بود!اینم که سوار ماشینش بود و من نمیدیدم چه تیپ و قیافه ای داره خبخلاصه تلگرام پیام دادم، یهو در جوابم هزاران قلب قرمز فرستاد کهوای چقدر خوشحال شدم پیام دادی، قربونت بشم، عزیزم و فلانینی هرچی من میرفتم که به پیام بعدی برسم این قلب قرمزا تموم نمیشدن، تو روحشهمونجا فهمیدم که بله همونجور که حدس زدم ایشون بسیار آدم کسشری هستنخلاصه بهش گفتم که من علاقه ای ندارم باهاش رابطه ای داشته باشم و واسه اینکه بی ادبی نکرده باشم پیام دادم و دیگه سراغم نیا.ولی زهی خیال باطلآقا این هر روز توی مسیر دنبالم راه میوفتاد،یه روز لباس قشنگاشو پوشیده بود و از ماشینش پیاده شد و دیدم یکی داره از روبروم میاد سمتمنزدیک شدم دیدم با نیش باز نزدیک میشه حالا منم یاد یه چیزی افتاده بودم و لبخند به لب داشتم،تا دیدمش لبخنده رو قورت دادم که فکر نکنه ذوق مرگ شدمبه قد کوتاها و ورزشکارها برنخوره، ولی هم قدش نسبت به من کوتاه بودهم از اینایی بود که میرن باشگاه خودشونو گلدون میکنن، وای من واقعا بدم میاد از اون هیکلابعد لباساشم یه جوری بودن انگار یه سایز بزرگترن!یکم کنارم راه اومد و گفت بیا بریم صبونه بخوریم و حرف بزنیم. انگار من بیکارمباز تلگرام پیام دادم و یکم حرف زدم که مجابش کنم اشتباه گرفته و من آدم اون نیستم، بعد ناراحت میشد و چت رو دوطرفه پاک می خیانـت...ادامه مطلب
ما را در سایت خیانـت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wishing-you بازدید : 21 تاريخ : جمعه 4 اسفند 1402 ساعت: 17:19

وقتی یه چیز با ارزش رو بذاری کنار یه چیز بی ارزش و کسی از ارزش اون خبر نداشته باشه،فرض رو بر این میذاره که هردوشون بی ارزشن و ممکنه دور انداخته بشن!خب من از کجا باید میدونستم به اون آبی که توی بطری نوشابه هسچندین تا دعا خونده شده و تبدیل به آبی مقدس شدهمنم گفتم آب مونده س و ریختمشون دوریکم دستم مقدسی شد فقطخدا کنه سوسکای توی فاضلاب حداقل شفا بگیرن اینقدر بزرگ نشن خیانـت...ادامه مطلب
ما را در سایت خیانـت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wishing-you بازدید : 22 تاريخ : جمعه 4 اسفند 1402 ساعت: 17:19

دو سه هفته پیش مامانم گفت به کاکتوسا آب بدینمنم بعد از گردگیری اومدم از بطری که کنار کاکتوسا بود واسشون بریزمیه لحظه شک کردم اینا چرا اینقدر کِدر شدن، نکنه خیلی موندن!توی دو تا از کاکتوسا خیلی کم ریختم، بعد شک کردم بو کردم دیدم بوی تینر میدهبدو رفتم گرفتمشون زیر شیر آب تا تینرا برنبعد دیروز نگاهشون کردم دیدم یکیش پژمرده شده و یکیشم چندتا از برگاش پژمرده شدهالبته اینا بزرگ نیستنا، نگران نباشین، از این کوچولوها بودن، دوباره کاکتوسا توش سبز میشنیه کاکتوس داریم توی هر برگش چند برگ کوچولو رشد میکنه بعد میریزه،همونا که میریزن توی خاکخودشون میرن توی خاک و رشد میکنن، خیلی باحالهکاکتوسه شبیه درخت خرماست، یه درخت خرمای کوچیک رو تصور کنین خیانـت...ادامه مطلب
ما را در سایت خیانـت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wishing-you بازدید : 21 تاريخ : جمعه 4 اسفند 1402 ساعت: 17:19

بیاین همگی به درگاهِ خدا دعا کنیم هاردِ لپ‌تاپ محل کارمبه سلامت از کما در بیادسریال‌های قشنگِ کره‌ایم اونجا اسیرنفکر کنین به چه سختی با نت تخمه‌ای اونا رو دانلود کردم خیانـت...ادامه مطلب
ما را در سایت خیانـت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wishing-you بازدید : 22 تاريخ : چهارشنبه 4 بهمن 1402 ساعت: 14:29

در برابر سوال "حالت خوبه" آدم میمونه چی بگه

نمیدونم حالمو چجوری بیان کنم..

اگه لبخندهای زورکی رو فاکتور بگیرم، سه ماهه نخندیدم!

اینقدر اتفاق برای اشک ریختن داشتم، برای بغض کردن

به هیچ تفریحی فکر نمیکنم، وقتی نمیتونه شادم کنه لذتی نداره!

زندگی عادی در جریان نیس، اما به زودی به دستش میاریم ;)

خیانـت...
ما را در سایت خیانـت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wishing-you بازدید : 29 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 21:45

دیروز نوبت چشم پزشکی داشتم واسه ویزیت، بخاطر همون التهابی که چند سال پیش واسم به وجود اومدقبل از معاینه یه قطره میچکونن توی چشم که مردمک کامل باز شه تا بتونن داخلش رو ببینناینقدرم قطره هاش چشمارو میسوزه که به غلط کردم میوفتیباید سه بار بچکونی هر 10 دقیقه، بعدش اینقدر چشما به نور حساس میشه که احتمالا سردرد میشیبدون عینک آفتابی که اصن نمیتونی بری تو آفتاب، منکه اینجوریمبعدشم تا فاصله دو متری رو تار میبینی، ینی نوشته ها رو کلا نمیبینی و تا وقتی اثرش بره باید بیخیال گوشی و امثالهم بشیقطره سوم رو چکوند یهو حس کردم بدنم داره سرد میشه، انگار عرق سرد نشست به بدنمفهمیدم فشارم داره میوفته و سعی کردم کنترلش کنم ولی خب نشدبه زور بلند شدم رفتم نشستم پشت دستگاه تا معاینه کنه و خداروشکر التهاب همچنان غیرفعالهولی بعد که بلند شدم و وارد اتاق انتظار شدم دیگه نمیتونستم بلند شم و روی صندلی نشستمآقایی که قطره میچکونه توی چشم رو صدا زدم و گفتم یه حبه قند واسم بیاره، گفت همینجا بشین تا حالت خوب شهیه ربع نشستم و خیلی فرقی نکردم، رفتم اتاقی که منشی بود و اونجا نشستمهر دفعه باد کولر مستقیم سمت من بود و حس سرما داشتممنشی گفت اگه حالت خوب نیس برو فلان جا بگو ، بهش گفتم نمیتونم سرم گیج میرهیه جا زنگ زد و گفت یکی از بیمارا سرگیجه داره، بعد بلند شد و گفت برم واست آب قند بیارمآب قند رو خوردم و یه ربع دیگه نشستم و تا یکم بهتر شدم و بلند شدم که برم سرکارسر ایستگاه نشستم و شیرینی هایی که خداروشکر توی کیفم داشتم رو خوردمبعدم رسیدم محل کارم و یه آب قند نمک درست کردم و خوردمبه خاطر اینکه تار میدیدم بیشتر کلافه بودم و حس سرگیجه بهم دست میدادکم کم سردرد هم شروع شدعصر که ساعت کاری شروع شد تقریبا دیدم خوب ش خیانـت...ادامه مطلب
ما را در سایت خیانـت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wishing-you بازدید : 47 تاريخ : پنجشنبه 16 تير 1401 ساعت: 9:58

باورتون نمیشه پشت سیستم مشغول بودم یهو از گوشه ی چشمم حرکتِ یه چیزی رو دیدم تا سرمو برگردوندم با یه موش روبرو شدم، اونم ترسید و برگشت عقب قلبم اومده بود توی دهنم :| حالا هر چی زنگ میزنم به آقای رییس جواب نمیده این موشه هم هی سرک میکشه و میخاد بره بچر خیانـت...ادامه مطلب
ما را در سایت خیانـت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wishing-you بازدید : 47 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 14:29

بله دوستان، باید بگم که نقل مکان کردیم و تازه نت دار شدم

هنوزم بعضی چیزا سر جای خودشون نیستن

میشه گفت به شرایط و محیط جدید عادت کردم

در آخر باید بگم که لعنت به اسباب کشی:))

خیانـت...
ما را در سایت خیانـت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wishing-you بازدید : 47 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 14:29

بعد از ناهارِ چهلمش، نوبت خداحافظی با زن دایی رسید

همونطور که روبوسی میکردیم با یه حسی لبریز از حسرت و نفرت توی گوشم گفت:

"دیگه دعا نمیکنم عروس شی! همشون معتاد و آدمکشن، میکُشنت"

و من دوباره اشکم سرازیر شد، درست مثل الان

خیانـت...
ما را در سایت خیانـت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wishing-you بازدید : 55 تاريخ : جمعه 24 بهمن 1399 ساعت: 16:43

بعد از یک ماه بلاخره از خونه اومدم بیرون و در محل کار حاضر شدم:/ چه گرفتاری گیر کردیم از دست این موجود:| خیانـت...
ما را در سایت خیانـت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wishing-you بازدید : 55 تاريخ : جمعه 24 بهمن 1399 ساعت: 16:43